آنکس که در بند پول است ، زاهد نیست !!!
پادشاهى دچار حادثه خطیرى شد. نذر کرد که اگر در آن حادثه پیروز و موفق گردد. مبلغى پول به پارسایان بدهد. او به مراد رسید و کام دلش بر آمد. وقت آن رسید که به نذرش وفا کند، کیسه پولى را به یکى از غلامان داد تا آن را در تامین مخارج زندگى پارسایان به مصرف برساند. آن غلام که خردمندى هوشیار بود هر روز به جستجو براى یافتن زاهد مى پرداخت و شب نزد شاه آمده و کیسه پول را نزدش مى نهاد و مى گفت :
((هرچه جست و جو کردم زاهد و پارسایی نیافتم))
شاه گفت : ((این چه حرفى است که مى زنى ، طبق اطلاعى که دارم چهارصد زاهد و پارسا در این کشور وجود دارد))
غلام هوشیار گفت : ((اعلیحضرتا! آنکه پارسا است ، پول ما را نمى پذیرد، و آن کس که مى پذیرد پارسا نیست شاه خندید و به همنشینانش گفت : ((به همان اندازه که من به پارسایان حق پرست ارادت دارم ، این غلام گستاخ با آنان دشمنی دارد ، ولی حق با این غلام است
«که آن کس که در بند پول است زاهد نیست.»
صاحب حالى گفته است : یوسف ، از آن رو، پیراهن خود را از مصر به کنعان به نزد پدرش فرستاد، که غم او با(پیراهن ) آغاز شده بود، و همین که چشمش به پیراهن خون آلود افتاد به سختى غمگین شد و یوسف خواست ، تا(پیراهن )، انگیزه شادى وى شود.
نوشته شده توسط عزیز سالمی