شيطان اعلم است يا ...
سيد مرتضى علم الهدي-رضوان الله عليه- نقل كرده است كه استادش ، شيخ مفيد- رضوان الله عليه- فرمود: ابو الحسن على بن ميثم(1) (شيعي مذهب است) از ابو الهذيل علاف(2) (كه او از اهل سنت است) پرسيد
آيا نمىدانى كه شيطان از همه خيرات نهى مىكند و به همه بدي ها امر مىكند ؟
ابو الهذيل گفت: بلى مىدانم.
على بن ميثم گفت: آيا ممكن است كه شيطان به همه بديها امر كند و بدي ها را نداند ، و از همه خوبيها نهى كند و آنها را نداند ؟
ابو الهذيل گفت: چنين چيزي ممكن نيست.
پس ابو الحسن گفت: پس ثابت شد كه شيطان همه خير و شر را مىداند.
ابو الهذيل گفت: بلى.
ابو الحسن گفت: به من بگو آيا امامى كه بعد از رسول صلّى اللَّه عليه و آله به او اعتقاد دارى(منظور خليفه اول است) آيا همه خير و شر را مىداند ؟
علّاف گفت: خير.
على بن ميثم به او گفت: بنا بر اين شيطان دانا تر از امام توست! پس ابو الهذيل ساكت شد.
الفصول المختاره – ص 23
فصل مناظرة ابن ميثم مع العَلَّافِ في العقائد
[قال السيد المرتضي علم الهدي] : حدثني الشيخ أبو عبد الله أيده الله قال سأل أبو الحسن علي بن ميثم أبا الهُذَيْلِ العَلَّافَ فقال له أ ليس تعلم أن إبليس ينهى عن الخير كله و يأمر بالشر كله فقال نعم قال أ فيجوز أن يأمر بالشر كله و هو لا يعرفه و ينهى عن الخير كله و هو لا يعرفه قال لا فقال له أبو الحسن رحمه الله قد ثبت أن إبليس يعلم الشر كله و الخير كله قال أبو الهذيل أجل قال فأخبرني عن إمامك الذي تأتمُّ به بعد الرسول ص هل يعلم الخير كله و الشر كله قال لا قال له فإبليس أعلم من إمامك إذن فانقطع أبو الهذيل.
______________________________
(1).
ابو الحسن على بن اسماعيل بن شعيب بن ميثم بن يحيى التمّار كوفى، ساكن بصره بود و
از متكلمين برجسته و سرشناس شيعه مىباشد و با ابو الهذيل و نظّام گفتگوهائى
داشتند. از كتابهاى اوست: «الامامة»، «كتاب الطلاق»، «كتاب النكاح»، «كتاب مجالس
هشام بن حكم» و «كتاب المتعة».ر . ك : «رجال النجاشى» ص 251 شماره 661.
(2). محمد بن الهذيل بن عبيد اللَّه بن مكحول، معروف به ابو الهذيل علّاف از بزرگان معتزله بود و كتابهائى در دفاع از آنها نوشته است. او از اهل بصره بود سپس به بغداد آمد. ابو الهذيل خبيث القول و باعث تفرقه اجماع مسلمانان بود. «تاريخ بغداد» 3/ 366 شماره 1482 ابو الهذيل در سال 135 هجرى قمرى در بصره به دنيا آمد و تا پيش از سال 204 هجرى قمرى كه مأمون او را به بغداد فرا خواند از آنجا بيرون نرفت. شهرت او به علّاف براى اين است كه خانهاش در بصره، در كوى علّافان قرار داشت. وى در جدل قوىّ و ماهر بود، چه روزگارى كه او در آن زندگى مىكرد، عصر جدل و احتجاج و نقض و ابرام آراء بوده است ... ابو الهذيل معتقد بود كه اهل آخرت به آنچه از آنها سر مىزند مجبورند و دوزخيان بدون اراده و اختيار سخن مىگويند و در جهان آخرت هيچ كس قادر بر انجام دادن كار و گفتارى نيست ... راوندى در كتابش به نام «فضائح المعتزله» آراى ديگرى به او نسبت داده ... شهرستانى ادّعا كرده كه ابو الهذيل به پيروى از ده قاعده از استاد خويش واصل بن عطاء متمايز مىشود. «شيعه در برابر معتزله و اشاعره» ص 164- 167
مناظره شيخ مفيد با خليفه دوم –عمر بن الخطاب-
از شيخ مفيد [محمد بن محمد بن نعمان بغدادي متوفاي 413 ه . ق]نقل مىكنند كه ايشان فرموده : در خواب ديدم كه در راهى گذر مىكردم و مردم بسيارى گرداگرد هم بودند. گفتم اين چيست؟ گفتند: اين حلقهاى است در گرد مردى كه موعظه مىكند. گفتم: آن مرد كيست؟ گفتند: عمر بن خطّاب است.
پيش رفته و مردم را كنار زدم و درون حلقه درآمدم بناگاه مردى را ديدم براى مردم سخنرانى مىكند در باره چيزى كه من نفهميدم و سخنش را بريده و گفتم: اى شيخ بمن بگو كلمه: «ثانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي الْغارِ» «1» چه دلالتى به فضيلت أبو بكر دارد؟
گفت: دلالت آن به فضل أبو بكر از شش راه است:
أوّل اينكه: خدا پيغمبرش را ياد كرده و أبو بكر را با او آورده و «دوم» او خوانده و فرموده: «ثانِيَ اثْنَيْنِ» (دوم دو تا).
و دوم: شرح داده كه هر دو تن در يك جا بودند و به يك ديگر الفت داشتند كه فرموده:
«إِذْ هُما فِي الْغارِ» (وقتى كه هر دو در غار بودند).
سوم: او را به پيغمبر بسته كه در صحبت آن حضرت بوده تا آنان را همرتبه كرده باشد كه فرموده: «إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ» (چون كه به همراه خود گفت).
چهارم: از اين رو كه گزارش داده از مهرورزى پيغمبر بدو براى موقعيتى كه نزد او داشته و فرموده: «لا تَحْزَنْ» (اندوه مخور).
پنجم: اعلام به اينكه بدو خبر داده راستش خدا بهمراه ما است، برابر هم و يار آنان است و دفاع كن از هر دوشان و فرموده: «إِنَّ اللَّهَ مَعَنا» (براستى كه خداوند بهمراه ما است).
و ششم: گزارش داده از نزول سكينه بر أبو بكر، زيرا پيغمبر كه هرگز جدا از سكينه نبوده و فرموده: «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ».
و اين شش مقام است در آيه كه دلالت دارند بر فضل أبو بكر در آيه غار كه تو و ديگران را امكان دست يافتن بدانها نبوده است.
شيخ مفيد رحمه اللَّه گفته: من بدو گفتم: سخن خود را پروراندى و شرح آن به نهايت رساندى تا آنجا كه هيچ آفريدهاى نتواند حجّت فضل يارت را بر آن افزايد جز اينكه من بيارى خدا و توفيق او آنچه را آوردى چون خاكسترى در برابر باد سخت بر باد خواهم داد.
امّا اينكه گفتى خداوند ذكر پيغمبر نموده و أبو بكر را دومى آن حضرت شمرده هيچ فضلى از آن مستفاد نمىشود زيرا گزارشى است از «شمار» و «تعداد». بجان خودم سوگند كه آنان با هم دو تا بودند و ما مىدانيم يك مؤمن و يك كافر با هم دو تا باشند چنانچه يك مؤمن و يك مؤمن هم در شمار «دو تا» باشند، پس در ذكر شماره براى تو فائدهاى نباشد كه مورد اعتماد گردد و اثبات فضل نمايد.
و امّا اينكه گفتى آنان را به اجتماع در يك جا وصف كرده؛ مانند همان جمع در شمار است، زيرا در يك مكان بسا كه مؤمن و كافر گرد هم آيند چنانچه در شمار، مؤمن و كافر با هم رده مىشوند و نيز مسجد پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله شريفتر از غار است و در آن مؤمن و منافق و كافر هم با هم گرد مىآمدند و در اين باره است قول خداى تعالى: «پس كافران «2» را
چيست كه به تو چشم دوخته و به سويت شتابانند،. از راست و از چپ گروه گروه-(3).
و نيز كشتى نوح مجمع پيغمبر و شيطان و چهارپايان بود و روشن است كه اجتماع در يك جا دلالت ندارد بر فضلى كه تو دعوى كردى و اين دو وجه فضيلت باطل شدند.
امّا اينكه گفتى وابستگى أبو بكر را به ذكر صحبت و همدمى با پيغمبر از دو فضل نخست سستتر است، زيرا صحبت و همدمى هم مىتواند ميان مؤمن و كافر باشد، و دليل بر آن قول خداوند عزّ و جلّ است: «يارش كه با او گفت و شنود مىكرد گفت: آيا به آن كه تو را از خاك و سپس از نطفه آفريد و آنگاه مردى راست بالا و تمام اندام كرد كافرشدهاى؟!(4)
و نيز صاحب و همدم در باره همدمى خردمند با چهارپا گفته مىشود و دليلش گفته مردم عرب زبانست كه الاغ را صاحب آدمى خواندند و گفتند:
حمار كه با حمار باشد باركش است، چون تو با او تنها شوى چه بد صاحبى باشد.
و نيز بىجانى را با موجود زنده صاحب ناميدهاند، مثلًا قول شاعر در باره شمشير:
بديدار هند رفتم پس از كنارهگيرى از او، به همراهم صاحب و يارى بود بىزبان.
مقصودش از صاحب بىزبان شمشير است و چون كه صاحب به همراهى مؤمن و كافر و خردمند و چهار پا و حيوان و جماد گفته شده هيچ حجّتى براى يار تو در آن نباشد.
و امّا اينكه گفتى به او فرموده: «اندوه مخور» اين خود و بال و كاستى او است و دليل بر خطاى او، زيرا دلالت بر نهى او دارد از اندوه خوردن چون صيغه نهى آورده كه «لا تفعل» است و اين اندوه خورى أبو بكر يا طاعت بوده يا گناه، اگر طاعت بوده كه پيغمبر از طاعت نهى نمىكرد بلكه بدان فرمان مىداد و دعوت مىكرد و اگر گناه بوده نهى از آن درست باشد و آيات و دليلى نيامده كه أبو بكر امتثال كرده باشد و از اندوه خورى كناره كرده باشد.
و امّا اينكه فرمود: «خدا همراه ما است» راستش پيغمبر به او اعلام كرده كه خدا همراه من است و مرا يارى كند و از خودش بلفظ جمع تعبير كرده؛ چنان كه خدا فرموده:
«ما خودمان فرو فرستاديم ذكر (قرآن) را و براستى كه ما برايش نگهبانيم(5)
و گفتهاند كه أبو بكر گفته: اى رسول خدا اندوه من براى برادرت علىّ بن أبى طالب است كه چه شود او را (زيرا در همان شب كه آن حضرت با أبو بكر از مكّه بيرون رفته و در غار مخفى شدند حضرت أمير عليه السّلام در بستر آن حضرت خوابيده بود كه نقطه هجوم چندين مرد شمشير زن قريش بود) و پيغمبر در جوابش فرمود: «براستى كه خدا با ما است» يعنى با من و برادرم علىّ بن أبى طالب عليهما السّلام.
و امّا اينكه گفتى «سكينه بر أبو بكر فرود آمده» اين خلاف قرآنست زيرا آنكه بر او سكينه فرود شده همانست كه خدا او را با لشكريانش تأييد كرده و دنبال «أنزل السّكينة» فرموده: «وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها» و اگر بر أبو بكر سكينه فرود آمده باشد بايد او مؤيّد بلشكريان خدا شده باشد و اين كلمه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله را از مقام و جايگاه پيغمبرى بيرون برد و اگر اينجا را به سود صاحبت نگفته مىگذاشتى برايش بهتر بود زيرا خدا در دو جاى قرآن بنزول سكينه بر پيغمبر خود تصريح كرده كه همراهش مؤمنان بودند و آنان را هم با آن حضرت در اين فضيلت شريك كرده و در يكى از آنان فرموده:
«آنگاه خداوند آرامش و سكينه خود را بر پيامبرش و بر مؤمنان فرو فرستاد و سپاهيانى كه آنان را نمىديدند فرو فرستاد(6
و در جاى ديگر فرموده: «پس خداوند سكينه و آرامش خود را بر پيامبرش و بر مؤمنان فرو آورد و سخن پرهيزگارى را با آنان همراه داشت-(7)
و چون آن حضرت در غار بود نزول سكينه را خاصّ او فرمود كه: «پس خداوند سكينه و آرامش خود را بر او فرو فرستاد- الآيه» اگر همراه آن حضرت مؤمنى بود او را هم شريك مىكرد در نزول سكينه، چنان كه در موارد گذشته مؤمنان را با او شريك كرده براى اينكه همراه او بودند و اخراج أبو بكر از نزول سكينه دليل است بر اخراج او از ايمان و الحمد للَّه.
شيخ مفيد گفته: عمر بن خطّاب در پاسخ من حيران ماند و نتوانست جوابى بدهد و مردم پراكنده شدند و من هم از خواب بيدار شدم.
پي نوشتها :
(1) سوره توبه، آيه 40.
(2) گويند: مراد از كافران در آيه مشركانند، كه گروه گروه و شتابان گرد پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله حلقه مىزدند و سخنان او- بخصوص وعده قيامت و بهشت و دوزخ- را مسخره مىكردند و مىگفتند:
اگر اينان- كسانى كه به او ايمان آوردهاند- به بهشت مىروند، چنان كه محمّد مىگويد؛ ما پيش از آنها داخل بهشت مىشويم، زيرا وضع ما در اين جهان از آنان بهتر است، پس در آن جهان هم بهتر خواهد بود، امّا تفسير مجمع البيان بر آنست كه مراد از اين كافران؛ منافقانند، و تفسير الميزان هم با اقتفا از مجمع البيان اين نظر را پذيرفته است، و حال آنكه اين نظر درست نيست، زيرا اين سوره مكّى است و منافقان پس از هجرت و در مدينه بودند؛ و كسى (خصوصاً اين دو مفسّر) اشارهاى نكرده است كه اين آيات مدنى است، و مورّخين گفتهاند كه هر جا كلمه «كلّا» در قرآن آمده باشد آن سوره قطعاً مكّى است بويژه كه اين كلمه در همين آيات آمده است.
(3)سوره معارج، آيات 36 و 35
(4)- سوره كهف: 36
(5)-سوره حجر، آيه 9
(6)- سوره توبه، آيه 26
(7) –سوره فتح ، آيه 26
(8)- اين مناظره ترجمه رساله كوتاه و رسا و بي نظير ،"شرح المنام" نوشته مايه فخر و مباهات شيعه ، مدافع اهل بيت شيخ مفيد محمد بن محمد بن نعان است .
شرح المنام -شيخ مفيد - انتشارات المؤتمر العالمي لألفية الشيخ المفيد - قم ، چاپ اول ، سال 1413 ق ،
طبرسي عليه الرحمه در كتاب گرانسنگ الاحتجاج (ج 2 ص 500 ، نشر المرتضي – مشهد ، سال 1403 ق ) نيز اين مناظره را آورده .
مناظره هشام بن حكم با يحيي بن خالد برمكي در حضور هارون الرشيد
[شريف مرتضي در كتاب الفصول المختاره( صفحات 49 و 50 از چاپ دار المفيد - بيروت)نقل مي كند] شيخ[مفيد]- فرمود : يحيى بن خالد برمكى[وزير هارون الرشيد ، رجوع شود به وفيات الأعيان جلد 6 صقحه 219 از چاپ دار صاد - بيرت،] در حضور هارون الرشيد(خليفه عباسي) از هشام بن الحكم(از بزرگان شيعه و از اصحاب صادق عليه السلام– رجوع شود به الفهرست نوشته شيخ طوسي – صفحه 258، باب هشام ، مورد783/2 - چاپ موسسه نشر الفقاهه قم)
) سؤال كرد كه: اي هشام آيا مىشود حق به جانب دو طرف كه خلاف هم هستند ، باشد؟
هشام گفت: نه.
يحيى گفت: آيا دو شخص كه در امر دينى نزاع و اختلاف دارند آيا غير از اين است كه يا هر دو حق مىگويند يا هر دو باطل يا يكى حق مىگويد و ديگرى باطل؟
هشام گفت: جز اين نيست و جايز نيست كه هر دو حق گويند .
پس يحيى به هشام گفت: پس به من بگو علي عليه السّلام و [عمويش] عباس چون با هم پيش ابو بكر در ميراث حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله خصومت كردند كدام يك حق مىگفت و كدام يك باطل؟
چون تو مي گويي كه امكان ندارد هر دو به حق يا هر دو به باطل باشند پس ناگزير همان احتمال اول باقي مي ماند[كه يكي به حق و دگري به باطل است]
هشام مي گويد با خود فكر كردم اگر بگويم على عليه السّلام باطل مىگفت، كافر مىشوم و از مذهب خود بيرون مىروم ، و اگر عباس باطل مىگفت گردنم را مىزند[چون عباس جد هارون الرشيد است] و با خودم گفتم كه بر من مسألهاى مطرح شده كه قبل از اين از من سؤال نشده بود و نه براى آن جوابى حاضر داشتم.
پس فرمايش امام صادق كه مي فرمود:" يا هشام، هميشه تو مؤيّد به روح القدس هستى تا وقتي كه با زبان خود ما را ياري دهى." به خاطرم رسيد پس دانستم هرگز خوار نمىشوم همان لحظه جوابي به خاطرم رسيد.
پس به يحيى گفتم كه هيچ يك از آن دو خطا نمي گفت و هر دو حق مىگفتند مشابه اين در قرآن آمده همانطور كه در داستان داود عليه السّلام بيان شده است:
وَ هَلْ أَتاكَ نَبَأُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرابَ (سوره ص ، آيه 21)
آيا خبر شاكيان هنگامى كه از محراب (داود) بالا رفتند به تو رسيده است؟!(ترجمه آيت الله شيخ ناصر مكارم شيرازي )
إِذْ دَخَلُوا عَلى داوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ قالُوا لاتَخَفْ خَصْمانِ بَغى بَعْضُنا عَلى بَعْض فَاحْكُمْ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ لاتُشْطِطْ وَ اهْدِنا إِلى سَواءِ الصِّراطِ (سوره ص ، آيه 22)
در آن هنگام كه (بى مقدمه) بر داود وارد شدند و او از ديدن آنها وحشت كرد; گفتند: «نترس، دو نفر شاكى هستيم كه يكى از ما بر ديگرى ستم كرده;اكنون در ميان ما بحق داورى كن و سخن ناروا مگو و ما رابه راه راست هدايت كن.
إِنَّ هذا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لِيَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ أَكْفِلْنِيها وَ عَزَّنِي فِي الْخِطابِ(سوره ص ، آيه 23)
اين برادر من است; او نود ونه ميش داردو من (تنها) يك ميش دارم; امّا او اصرار مى كند كه: اين را (نيز) به من واگذار; و در سخن بر من غلبه كرده است.»
قالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤالِ نَعْجَتِكَ إِلى نِعاجِهِ وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْخُلَطاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلى بَعْض إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ قَلِيلٌ ما هُمْ (سوره ص ، آيه 24)
(داود) گفت: «به يقين او با درخواست ميش تو براى افزودن آن به ميشهايش، بر تو ستم نموده; و بسيارى از شريكان (و دوستان) به يكديگر ستم مى كنند، مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند; امّا عدّه آنان كم است.»
پس كدام يك از اين دو فرشته خطاكار و كدام به حق بود يا آنكه مىگوئى هر دو خطاكار بودند؟ پس به هر چه تو در اين جواب بگوئى من به آن جواب مىگويم.
يحيى گفت: من نمىگويم كه آن دو فرشته خطاكار بودند بكله مىگويم هر دو به حق بودند، زيرا آن دو نه در حقيقت و نه در حكم خصومت كرده بودند و اظهار اين دعوى نكردند مگر براى اينكه داود عليه السّلام را بر خطاى خود واقف سازند و به او حكم واقعي را اعلام كنند، زيرا به سبب اين واقعه معلوم شد كه بىتأمّل و تفحّص نبايد حكم كرد و اين حكم او چون بىتفحص بود خطا بود.
هشام گفت: پس من به يحيى، گفتم: همچنين على عليه السّلام و عباس در حكم اختلاف نكردند و در حقيقت خصومت نكردند و دليل اظهار خصومت و اختلاف براى اين بود كه ابو بكر را بر اشتباه خود آگاه كنند و او را بر خطاى خود واقف سازند و به او نشان دهند كه او به آنان در باب ميراث ظلم كرده است و گر نه ايشان در امر خود در شك نبودند و اين اختلاف ميان ايشان نبود مگر به طريقى كه ميان آن دو فرشته بود پس يحيى ديگر جوابى نداشت و رشيد كلام هشام را پسنديد.
مناظره ابوحنيفه و امام صادق عليه السلام
روزى ابو حنيفه - يكى از پيشوايان و رهبران اهل سنّت - به همراه عدّه اى از دوستانش به مجلس امام جعفر صادق عليه السلام وارد شد و اظهار داشت :
يابن رسول اللّه ! فرزندت ، موسى كاظم عليه السلام را ديدم كه مشغول نماز بود و مردم از جلوى او رفت و آمد مى كردند؛ و او آن ها را نهى نمى كرد، با اين كه رفت و آمدها مانع معنويّت مى باشد؟!
امام صادق عليه السلام فرزند خود موسى كاظم عليه السلام را احضار نمود و فرمود: ابو حنيفه چنين مى گويد كه در حال نماز بودى و مردم از جلوى تو رفت و آمد مى كرده اند و مانع آن ها نمى شدى ؟
پاسخ داد: بلى ، صحيح است ، چون آن كسى كه در مقابلش ايستاده بودم و نماز مى خواندم ، او را از هر كسى نزديك تر به خود مى دانستم ، بنابر اين افراد را مانع و مزاحم عبادت و ستايش خود در مقابل پروردگار متعال نمى دانستم .
سپس امام جعفر صادق عليه السلام فرزند خود را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد، كه نگه دارنده علوم و اسرار الهى و امامت هستى .
بعد از آن خطاب به ابو حنيفه كرد و فرمود: حكم قتل ، شديدتر و مهمّتر است ، يا حكم زنا؟
ابو حنيفه گفت : قتل شديدتر است .
امام عليه السلام فرمود: اگر چنين است ، پس چرا خداوند شهادت بر اثبات قتل را دو نفر لازم دانسته ؛ ولى شهادت بر اثبات زنا را چهار نفر قرار داده است ؟!
سپس حضرت به دنباله اين پرسش فرمود: بنابر اين بايد توجّه داشت كه نمى توان احكام دين را با قياس استنباط كرد.
و سپس افزود: اى ابوحنيفه ! ترك نماز مهمّتر است ، يا ترك روزه ؟
ابو حنيفه گفت : ترك نماز مهمّتر است .
حضرت فرمود: اگر چنين است ، پس چرا زنان نمازهاى دوران حيض و نفاس را نبايد قضا كنند؛ ولى روزه ها را بايد قضا نمايند، پس احكام دين قابل قياس نيست .
بعد از آن ، فرمود: آيا نسبت به حقوق و معاملات ، زن ضعيف تر است ، يا مرد؟
ابوحنيفه در پاسخ گفت : زنان ضعيف و ناتوان هستند.
حضرت فرمود: اگر چنين است ، پس چرا خداوند متعال سهم مردان را دو برابر سهم زنان قرار داده است ، با اين كه قياس برخلاف آن مى باشد؟!
سپس حضرت افزود: اگر به احكام دين آشنا هستى ، آيا غائط و مدفوع انسان كثيف تر است ، يا منى ؟
ابو حنيفه گفت : غائط كثيف تر از منى مى باشد.
حضرت فرمود: اگر چنين است ، پس چرا غائط با قدرى آب يا سنگ و كلوخ پاك مى گردد؛ ولى منى بدون آب و غسل ، تطهير نمى شود، آيا اين حكم با قياس سازش دارد؟!
پس از آن ابوحنيفه تقاضا كرد: ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، حديثى براى ما بيان فرما، كه مورد استفاده قرار دهيم ؟
امام صادق عليه السلام فرمود: پدرم از پدرانش ، و ايشان از حضرت اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام روايت كرده اند، كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند متعال ميثاق و طينت اهل بيت رسول اللّه صلوات اللّه عليهم را از اءعلى علّيين آفريده است .
و طينت و سرشت شيعيان و دوستان ما را از خمير مايه و طينت ما خلق نمود و چنانچه تمام خلايق جمع شوند، كه تغييرى در آن به وجود آورند هرگز نخواهند توانست .
بعد از آن كه امام صادق عليه السلام چنين سخنى را بيان فرمود ابو حنيفه گريان شد؛ و با دوستانش كه همراه وى بودند برخاستند و از مجلس خارج گشتند.(*)
*-اختصاص شيخ مفيد: ص 189.
نوشته شده توسط : عزيز سالمي
مناظره شاگرد امام صادق با مرد شامي
مرحوم شيخ طوسى رضوان اللّه تعالى عليه به نقل از هشام بن سالم حكايت فرمايد:
روزى به همراه جماعتى از اصحاب حضرت ابو عبداللّه ، امام جعفر صادق عليه السلام ، در مجلس و محضر مباركش نشسته بوديم ، كه شخصى از اهالى شهر شام اجازه گرفت و سپس وارد مجلس شد و سلام كرد.
امام عليه السلام جواب سلام او را داد و فرمود: بنشين .
پس از آن كه نشست ، حضرت او را مخاطب قرار داد و فرمود:
اى مرد شامى ! خواسته ات چيست ؟
و براى چه به اين جا آمده اى ؟
آن شخص اظهار داشت : شنيده ام كه شما نسبت به تمام علوم و به همه مسائل آشنا و عالم هستى ، لذا آمده ام تا مناظره كنم .
حضرت فرمود: در چه موردى ؟
عرضه داشت : پيرامون قرآن ؛ و حروف مقطّعه و إ عراب آن .
حضرت فرمود: مطالب خود را در اين رابطه با حمران بن اءعين در ميان بگذار.
مرد شامى گفت : مى خواهم با شخص خودت مباحثه و مناظره نمايم ، نه با ديگران .
امام عليه السلام فرمود: مسائل خود را با حمران مطرح كن ، چنانچه بر او غلبه كردى ، بر من نيز غالب خواهى شد.
پس از آن ، شامى با حمران مشغول مذاكره و مناظره گرديد، به طورى كه خود خسته و عاجز گشت .
حضرت فرمود: اى مرد شامى ! او را چگونه يافتى ؟
پاسخ داد: او را شخصى متخصّص و آشنا يافتم ، هر آنچه سؤ ال كردم ، جواب كاملى شنيدم .
سپس عرضه داشت : چنانچه ممكن باشد مى خواهم با خودت پيرامون علوم عربى مناظره نمايم ؟
امام صادق عليه السلام اشاره به اءبان بن تغلب نمود و اظهار داشت : آنچه مى خواهى با اين شخص مناظره كن .
مرد شامى كنار اءبان بن تغلب رفت و در مناظره با او مغلوب شد، اين بار به حضرت گفت : مى خواهم در علم فقه مناظره كنم .
حضرت در اين مرحله يكى ديگر از شاگردان خويش را به نام زراره ، معرّفى نمود و به مرد شامى فرمود: با او مناظره كن ، كه تو را در مسائل ، قانع مى نمايد.
و چون با زراره مباحثه و مناظره كرد، نيز مغلوب گشت و شكست خورد؛ حضرت را مخاطب قرار داد و گفت : اين بار مى خواهم با خودت درباره علم كلام مناظره نمايم .
امام عليه السلام اين بار نيز به يكى ديگر از شاگردان خود به نام مؤ من طاق خطاب نمود و فرمود: اى مؤ من طاق ! با اين مرد شامى در آنچه كه مى خواهد مناظره نما.
پس او طبق دستور حضرت با مرد شامى در علم كلام مناظره نمود و بر او غالب گرديد.
و بر همين منوال با هشام بن سالم در توحيد و خداشناسى ؛ و بعد از آن با هشام بن حكم پيرامون امامت و خلافت مناظره انجام گرفت و مرد شامى شكست خورد.
و امام جعفر صادق عليه السلام شادمان بود و تبسّم مى نمود.
سپس شامى اظهار داشت : مثل اين كه ، خواستى به من بفهمانى ، كه در بين شيعيان شما اين چنين افرادى وجود دارند كه در علوم مختلف آشنا و مسلّط مى باشند؟!
حضرت فرمود: اين چنين فكر كن .
و پس از صحبت هائى حضرت فرمود: خداوند متعال حقّ و باطل را در كنار يكديگر قرار داد؛ و پيامبران و اوصياء را فرستاد تا بين آن دو را جدا سازند؛ و انبياء را قبل از اوصياء منصوب نمود تا فضيلت و عظمت هر يك بر ديگرى روشن شود.
مرد شامى در اين لحظه گفت : خوشا به حال كسى كه با شما همنشين باشد.
امام عليه السلام در پايان فرمود: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل با رسول خدا - صلوات اللّه عليهم - همنشين بودند؛ و اخبار و جريانات را از طرف خداوند متعال براى آن حضرت مى آوردند.
سپس مرد شامى اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! آيا ممكن است ، كه من هم جزء شيعيان شما قرار گيرم ؟
و مرا نيز از علوم و بركات خود بهره مند فرمائى ؟
حضرت هم او را پذيرفت و به هشام فرمود: مسائل مورد نياز او را تعليمش بده ، كه برايت شاگردى شايسته باشد
.منبع : اختيار معرفة الرّجال : ص 275، ح 494.
مناظره های امام رضا با مسیحیان برای اثبات حقانیت اسلام(1)
امام رضا، علی فرزند موسی علیهما السلام ، هشتمین وصی معصوم آخرین پیامبر، حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، بودند؛ ایشان بر خلاف میلشان توسط مأمون، خلیفه عباسی زمان، از مدینه به شهر مرو، مرکز خلافت عباسیان، برده شدند.
از یک سو، اگرچه مأمون در اعماق وجودش می دانست که امام رضا علیه السلام برگزیده خداوند و امام و راهبر بر حق مسلمانان در آن زمان است، عشق به قدرت و ثروت چنان جان و روحش را تسخیر کرده بود که مانع او از تسلیم در برابر این حقیقت غیر قابل انکار می شد. از سوی دیگر، با وجود آگاهیش به احادیث بسیاری از حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم درباره عظمت جایگاه اوصیای برگزیده ایشان علیهم السلام گویا تفاوت بین علم خدادادی انبیاء و اوصیا علیهم السلام و علم اکتسابی خطاپذیر دانشمندان را درک نکرده بود؛ در نتیجه می پنداشت که با رو در رو کردن امام رضا علیه السلام با دانشمندان ادیان می تواند وجهه ایشان را در برابر پیروانش خدشه دار کند. ولی بزودی دریافت که علم خدادای امام رضا علیه السلام با علم هیچ دانشمندی قابل مقایسه نیست. بنابراین هر چه بیشتر کوشید تا خود را به امام رضا علیه السلام منسوب کند تا از محبوبیت آن حضرت برای اهداف خود بهره برداری کند.لیکن نقشه های پلید وی ثمری نداشت و همین امر انگیزه او برای کشتن حضرت را چند برابر کرد، کار پلیدی که سرانجام به آن مبادرت ورزید...
آنچه در اینجا ارائه می شود بخشهایی از یکی از مناظرات آن حضرت علیه السلام با دانشمندان ادیان در آن زمان می باشد.
از حسن بن محمّد نوفلىّ هاشمىّ چنین نقل شده است: زمانى که علىّ بن موسى الرّضا علیهما السّلام بر مأمون وارد شدند، مأمون به فضل بن سهل دستور داد تا علماى أدیان و متکلّمین مثل جاثلیق (عالم بزرگ نصارى [مسیحیان] )، رأس الجالوت (عالم بزرگ یهود)، رؤساى صابئین (منکرین دین و شریعت و خدا و پیامبر)، هربذ بزرگ (عالم بزرگ زردشتیان) و زردشتىها، عالم رومیان و علماء علم کلام را گرد هم آورده تا گفتار و عقائد حضرت رضا علیه السلام و نیز اقوال آنان را بشنود. فضل بن سهل نیز آنان را فراخواند و مأمون را از حضور آنان مطّلع نمود.
مأمون دستور داد، ایشان را نزد او ببرند، سپس بعد از خوش آمد گویى به آنان چنین گفت: شما را براى امر خیرى فرا خواندهام، مایلم با پسر عمویم که از مدینه به اینجا آمده مناظره کنید، فردا أوّل وقت به اینجا بیایید و کسى از این دستور سرپیچى نکند؛ آنها نیز اطاعت کرده و گفتند: إن شاء اللَّه فردا اوّل وقت در اینجا حاضر خواهیم بود.
نوفلىّ گوید: ما در نزد امام رضا علیه السّلام مشغول صحبت بودیم که ناگاه یاسر، خادم حضرت رضا علیه السّلام وارد شده گفت: مولاى من! امیر المؤمنین* به شما سلام رسانده و فرمود: برادرت فدایت باد! علماى ادیان مختلف، و علماى علم کلام همگى نزد من حضور دارند؛ آیا تمایل دارید نزد ما بیائید و با آنان بحث و گفتگو کنید؟ و اگر تمایل ندارید خود را به زحمت نیندازید، و اگر دوست داشته باشید ما به خدمت شما بیائیم، براى ما مشکل نیست. حضرت فرمودند: به او سلام برسان و بگو متوجّه منظور شما شدم، و إن شاء اللَّه خودم فردا صبح خواهم آمد. [ * امیر المؤمنین لقب خاصی ست که خداوند فقط و فقط برای حضرت علی علیه السلام برگزید لیکن سیاسیون نه تنها منصب وصایت پس از پیامبر را بلکه این لقب را نیز برای خویش غصب کردند.]
نوفلىّ ادامه داد: وقتى یاسر رفت، حضرت رو به ما کرده فرمودند: نوفلیّ! تو عراقىّ هستى و عراقىّها طبع ظریف و نکتهسنجى دارند، نظرت در باره این گردهمائى از علماى ادیان و اهل شرک توسّط مأمون چیست؟
عرضکردم:میخواهد شما را بیازماید، و کار نامطمئنّ و خطرناکى کرده است، حضرت فرمودند: چطور؟ عرض کردم: متکلّمین و اهل بدعت، مثل علماء نیستند، چون عالم، مطالب درست و صحیح را انکار نمىکند، ولى آنها همه، اهل إنکار و مغالطهاند، اگر بر اساس وحدانیّت خدا با آنان بحث کنید، خواهند گفت: وحدانیّتش را ثابت کن، و اگر بگوئید: محمّد صلى اللَّه علیه و آله رسول خداست، مىگویند: رسالتش را ثابت کن، سپس مغالطه مىکنند و باعث مىشوند خود شخص، دلیل خود را باطل کند و دست از حرف خویش بردارد، قربانت گردم،از آنان بر حذر باشید، مواظب خودتان باشید! حضرت تبسّمى فرمودند و گفتند: اى نوفلىّ! آیا مىترسى آنان ادلّه مرا باطل کنند و مجابم کنند؟! گفتم:نه بخدا، در باره شما چنین ترسى ندارم و امیدوارم خداوند شما را بر آنان پیروز کند.
حضرت فرمودند: اى نوفلىّ! مىخواهى بدانى چه زمان مأمون پشیمان مىشود؟ گفتم: بله، فرمود: زمانى که ببیند با اهل تورات با توراتشان و با اهل انجیل با انجیلشان و با اهل زبور با زبورشان و با صابئین به عبرى و با زردشتیان به فارسى و با رومیان به رومى و با هر فرقهاى از علماء به زبان خودشان بحث میکنم و آنگاه که همه را مجاب کردم و در بحث بر همگى پیروز شدم و همه آنان سخنان مرا پذیرفتند، مأمون خواهد دانست آنچه که در صددش مىباشد، شایسته او نیست؛ در این زمان است که مأمون پشیمان خواهد شد. و لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه العلیّ العظیم (هر نیرو و قدرتى، از جانب خداوند است).
بامدادان، فضل بن سهل نزد ما آمد و گفت: قربانت گردم، پسر عمویت منتظر شماست و همه علماء و مدعوّین آمدهاند، کى تشریف مىآورید؟حضرت فرمودند: شما زودتر بروید، من هم- بخواست خدا- خواهم آمد.
سپس وضوء گرفته، مقدارى سویق (نوشیدنى یا آش و یا حلیم) میل فرمودند، و قدرى نیز به ما دادند، آنگاه همگى خارج شده نزد مأمون رفتیم. مجلس مملوّ از جمعیّت بود، محمّد بن جعفر (عموى حضرت رضا علیه السّلام) به همراه گروهى از سادات و نیز فرماندهان لشکر در آن مجلس حضور داشتند.
زمانى که امام رضا علیه السّلام وارد شدند، مأمون، محمّد بن جعفر و تمام سادات حاضر در مجلس به احترام آن حضرت برخاستند؛ حضرت و مأمون نشستند ولى بقیّه همان طور ایستاده بودند تا اینکه مأمون دستور داد بنشینند. مأمون مدّتى با حضرت گرم صحبت بود. سپس رو به جاثلیق کرده، گفت: اى جاثلیق! ایشان، علىّ بن موسى بن جعفر و پسر عموى من و از فرزندان فاطمه - دختر پیامبرمان- و علىّ بن ابى طالب هستند؛ دوست دارم با ایشان صحبت کنى و بحث نمایى و حجّت آورى و انصاف بدهى.
جاثلیق گفت: اى امیر مؤمنین! چگونه با کسى بحث کنم که به کتابى استدلال مىکند که من آن را قبول ندارم، و به گفتار پیامبرى احتجاج مىکند که من به او ایمان ندارم؟
حضرت رضا علیه السلام فرمودند: اى مرد مسیحى؟ اگر از انجیل براى تو دلیل بیاورم، آیا مىپذیرى؟
جاثلیق گفت: آیا مىتوانم آنچه را انجیل فرموده ردّ کنم؟ به خدا سوگند على رغم میل باطنىام، خواهم پذیرفت.
حضرت علیه السلام فرمودند: حال، هر چه مىخواهى بپرس و جوابت را دریافت کن.
جاثلیق پرسید: در باره نبوّت عیسى و کتابش چه عقیدهاى دارى؟ آیا منکر آن دو هستى؟
حضرت علیه السلام فرمودند: من به نبوّت عیسى و کتابش و به آنچه امّتش را بدان بشارت داده و حواریّون نیز آن را پذیرفتهاند ایمان دارم و به هر «عیسى» اى که به نبوّت محمّد صلى اللَّه علیه و آله و کتابش ایمان نداشته و امّت خود را به او بشارت نداده، کافرم.
جاثلیق گفت: مگر هر حکمى نیاز به دو شاهد عادل ندارد؟
حضرت علیه السلام فرمودند: چرا.
او گفت: پس دو شاهد عادل از غیر همکیشان خود که مسیحیّت نیز آنان را قبول داشته باشد، معرّفى کن، و از ما هم، از غیر همکیشانمان دو شاهد عادل بخواه.
حضرت علیه السلام فرمودند: حالا سخن به انصاف گفتى، آیا شخص عادلى را که نزد حضرت مسیح مقام و منزلتى داشت قبول دارى؟
جاثلیق گفت: این شخص عادل کیست؟ اسم او را بگو.
حضرت علیه السلام فرمودند: در باره یوحنّا دیلمیّ چه میگوئى؟
گفت: به به! محبوبترین شخص نزد مسیح را نام بردى.
حضرت علیه السلام فرمودند: تو را قسم مىدهم آیا در انجیل چنین نیامده که یوحنّا گفت:" مسیح مرا به دین محمّد عربى آگاه کرد و مژده داد که بعد از او خواهد آمد و من نیز به حواریّون مژده دادم و آنها به او ایمان آوردند"*
جاثلیق گفت: بله، یوحنّا از قول حضرت مسیح چنین مطلبى را نقل کرده است و نبوّت مردى را مژده داده و نیز به اهل بیت و وصىّ او بشارت داده است و معیّن نکرده که این موضوع چه زمانى اتّفاق خواهد افتاد و آنان را نیز برایمان معرّفى نکرده است تا آنها را بشناسیم.
حضرت علیه السلام فرمودند: اگر کسى که بتواند انجیل را بخواند در اینجا حاضر کنیم و مطالب مربوط به محمّد و اهل بیت و امّتش را برایت تلاوت کند، آیا ایمان مىآورى؟
گفت: حرف خوبى است.
حضرت به نسطاس رومى فرمودند: سفر ثالث انجیل را تا چه حدّى از حفظ هستى؟
گفت: به تمام و کمال آن را حفظ هستم.
سپس رو به رأس الجالوت نموده، فرمودند: آیا انجیل خواندهاى؟
گفت: بله.
حضرت فرمودند: من سفر ثالث را مىخوانم، اگر در آنجا مطلبى در باره محمّد و اهل بیت او- سلام اللَّه علیهم- و نیز امّتش بود، شهادت دهید و اگر مطلبى در این باره نبود، شهادت ندهید.
آنگاه حضرت شروع به خواندن سفر ثالث کردند و وقتى به مطلب مربوط به پیامبر صلى اللَّه علیه و آله رسیدند، وقف کرده فرمودند: تو را به حقّ مسیح و مادرش قسم مىدهم، آیا دانستى که من عالم به انجیل هستم؟
گفت: بله.
سپس مطلب مربوط به محمّد و اهل بیت و امّتش را تلاوت فرمود.
گفت: حال چه میگوئى؟این عین گفتار حضرت مسیح علیه السّلام است، اگر مطالب انجیل را تکذیب کنى، موسى و عیسى علیهما السّلام را تکذیب کردهاى و اگر این مطلب را منکر شوى، قتلت واجب است، زیرا به خدا و پیامبر و کتابت کافرشدهاى.
جاثلیق گفت: مطلبى را که از انجیل برایم روشن شود انکار نمىکنم، بلکه بدان اذعان دارم.
حضرت فرمودند: شاهد بر اقرار او باشید.
ادامه دارد ....
توجه : [* با توجه به تحریفاتی که در متون انبیاء پیشین رخ داده است، برخی از عباراتی که امام رضا علیه السلام از تورات و انجیل بدانها اشاره می کنند یا اصلا در متون کنونی موجود نمی باشند ، یا با تغییراتی موجودند و در برخی موارد نیز عیناً باقی مانده اند. درباره مفهوم عبارت ذکر شده به فصل 14 و 16 انجیل یوحنای کنونی رجوع شود که هنوز آثاری از بشارت حضرت عیسی علیه السلام به آمدن "تسلی دنده" پس از ایشان در آنجا باقی مانده است؛.